دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد
به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟
غنی تر از من وارسته روزگار ندارد
فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطرهٔ اشکم
نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد
طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من
که نقش لالهٔ دلسرد او شرار ندارد
چو چشم غم به سیاهی نهفته آن شب صحرا
سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد
خوشم همیشه به یادت ، اگر چه صفحهٔ جانم
به جز غبار ملال از تو یادگار ندارد
چرا نکاهد ازین درد جسم خستهٔ سیمین ؟
که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد